امروز به حمدالله دلشادم و خندانم
می رقصم و می خندم سرمست و غزلخوانم
پیمانه به کف آمد ساقی به بَرَم بنشست
ز آن باده بنوشیدم مسرور شدی جانم
دریای روانِ من موّاج نمی باشد
فارغ ز غم و حرمان، آسوده ز طوفانم
گلهای امیدِ دل امروز طراوتزاست
در سیر و صفای جان، در باغ و گلستانم
ذراتِ وجودم را روشن ز محبت کرد
آن ماهِ درخشانم آن مهرِ فروزانم
هر روز بود نوروز گر شاد بود روحم
باشد شبِ قدرِ من وصلِ رُخِ جانانم
این لحظه به دل دارم آرامش و آسایش
چون کوه بود محکم از عشقِ تو پیمانم
صابر غزلِ نغزت امروز اثر دارد
با اهلِ صفا گفتی مست از میِ عرفانم
درباره این سایت