حضرت موسی بن جعفر رهبر راه ولاست
باطن نورانیش آیینه ی ایزدنماست
مطلع غیب الغیوب و مظهر اللّه نور
در سموات حقایق رازدار کبریاست
عالم و فاضل سخیّ و کاظم و باب المراد
بوده آن فرزند پیغمبر امام و رهنماست
او غلامان را به راه عشق حق آزاد کرد
مکتب او مکتب توحید و ایمان و صفاست
حضرت باب الحوائج نور جان جعفرست
در جهان معرفت او نایب خاص خداست
شد تولد هفتم ماه صفر آن نور حق
بیست و پنجم از رجب مسموم از زهر جفاست
مادرش باشد حمیده اهل بربر بود و گفت
حضرت باقر که او نیرشت و باوفاست
صابرا دست طلب بر دامن فیضش بزن
حضرت موسی بن جعفر رهبر شاه و گداست
سرمست عشق در بر رندان نشسته ام
مسرور و شاد و خرم و خندان نشسته ام
در دل ز حادثات جهان ترس و بیم نیست
در بزم شوق و محفل خوبان نشسته ام
مجنون صفت ز وادی حیرت گذشته ام
بی خود ز خویش واله و حیران نشسته ام
جان را نثار مقدم جانان نموده ام
در محفل محبت جانان نشسته ام
زد ساز عشق مطرب غیبی به جان و دل
بر شاخ ذوق شاد و غزلخوان نشسته ام
در گوش هوش من همه شب نغمه وفاست
در نزد دوست گوش به فرمان نشسته ام
وارسته ام ز هستی و دنیا و ماسوا
در عرش قدس ایزد منان نشسته ام
صابر شدم به درگه میخانه ام مقیم
ساغر به کف،مقابل رندان نشسته ام
کشم بر دوش جان بار محبت با تن زارم
پریشان خاطر و افسرده و محزون و بیمارم
طبیب آمد به بالینم نماید چاره دردم
نمی دانست من بیمار عشق و محو دلدارم
به چشمم خیره شد نبض مرا بگرفت و بادقت
بگفتا رنج و غم بسیار داری، من خبر دارم
تو عاشق پیشه دلداده محزون و شیدائی
بگفتم سعی منما تا شوی واقف به اسرارم
بگفتا آزمایش کن ز قلب و خون و اعصابت
بگفتم آزمایش کرده ام من، بی پرستارم
پرستارِ دلم کس نیست، مجنونِ غمِ عشقم
ندارد ارزشی این جسمِ زار و نقش و آثارم
علاجی کن که آرامی بگیرد، روحِ پرشورم
دوائی ده که تسکینی بیابد، قلبِ غمخوارم
مپرس از انقلابِ باطن و رنجِ فراوانم
نگردی باخبر از سوز و سازِ من ز گفتارم
مپرس از سوزِ جان و التهابِ این دل تنگم
اسیرِ پنجه پُر قدرتِ آن عشقِ دلدارم
سَر و جان را نثارِ مَقدمِ جانانه ام کردم
بلای عشق و اندوهِ محبت را خریدارم
امروز به رقص آمده در جسم، روانم
آوای محبت شده آهنگِ بیانم
امروز مرا شورِ دگر در دل و جانست
پیمانه کش کوی خراباتِ مغانم
گویا خبر از عالمِ قدس آمده امروز
رقصان و نواخوان به طرب آمده جانم
در پرده رویای منی جلوه عشقی
ای مقصد و مقصودِ دل ای رازِ نهانم
فرمانبرِ سلطانِ سراپرده غیبم
من بنده درگاه خدای دو جهانم
گه نغمه مستانه سرایم ز غمِ عشق
گه صامت و خاموش و گهی نعره نم
من نیستم این شورِ دل از نائی غیبی است
صابر شده ام دلشده در شور و فغانم
امروز به حمدالله دلشادم و خندانم
می رقصم و می خندم سرمست و غزلخوانم
پیمانه به کف آمد ساقی به بَرَم بنشست
ز آن باده بنوشیدم مسرور شدی جانم
دریای روانِ من موّاج نمی باشد
فارغ ز غم و حرمان، آسوده ز طوفانم
گلهای امیدِ دل امروز طراوتزاست
در سیر و صفای جان، در باغ و گلستانم
ذراتِ وجودم را روشن ز محبت کرد
آن ماهِ درخشانم آن مهرِ فروزانم
هر روز بود نوروز گر شاد بود روحم
باشد شبِ قدرِ من وصلِ رُخِ جانانم
این لحظه به دل دارم آرامش و آسایش
چون کوه بود محکم از عشقِ تو پیمانم
صابر غزلِ نغزت امروز اثر دارد
با اهلِ صفا گفتی مست از میِ عرفانم
آشنای روحِ من امروز شیدائی مکن
در میانِ خودپرستان مشقِ رسوائی مکن
فکرِ مردم شهوت و میل و هوس باشد بدان
اختیار از کف مده ترکِ شکیبائی مکن
گر چه می دانم شرارِ عشق باشد، جانگداز
خویش را آواره چون مجنونِ صحرائی مکن
من یقین دارم محبت در ضمیرت رخنه کرد
سینه را پُر درد و غم از رنجِ تنهائی مکن
نقدِ هستی را به راهِ نیستی من باختم
خویش را محو و فنا از این شناسائی مکن
صابر دیوانه دل مهرِ تو را دارد به جان
ای فریبا بیش از این با او فریبائی مکن
ای دل شکایت از غمِ دور و زمان مکن
اسرارِ دل به هر کس و ناکس بیان مکن
بس بی دوام زندگی و عمرِ آدمی است
بیهوده فکرِ وحشتِ سود و زیان مکن
فرصت شمار وقتِ ملاقاتِ دوستان
عمرِ عزیز صرفِ غم و رنجِ جان مکن
با هر کسی که متحدِ روح و فکر توست
ترکِ وفای عهد تو با این و آن مکن
از یک نسیم، شمعِ وجودت شود تباه
جور و جفا، شقاوت و ظلمِ نهان مکن
عشق است اتحادِ دل و روح و فکر و جان
منعِ صفای عشق ز پیر و جوان مکن
صابر حدیثِ مهر و وفا درس عاشقی است
جز این کلام نغز تو درسی روان مکن
هلال ماه شعبان شد عیان دلها منور شد
مشام جان ز عطر معنوی هر دم معطر شد
به شعبان المعظم چار مولود مبارک بین
حسین بن علی،آیینه دار حی داور شد
به روز سوم شعبان قدم بنهاد در عالم
به سال چارم هجری جهان پر عطر و عنبر شد
به روز چارم شعبان ز هجرت بیست و شش بودی
که عباس دلاور جلوه گر چون ماه انور شد
به روز پنجم شعبان علی سجاد،جان جان
به سال سی و هشت،از روی او عالم منور شد
به روز پانزده از ماه شعبان،حجت قایم
بیامد در جهان سلطان خوبان،دادگستر شد
به گوش هوش آمد این ندا از مهدی دوران
عدد تاریخ،سال اطهرم،جانم مطهر شد
پدر باشد حسن آن مادر والای او نرجس
گلستان محبت عطرگین از مشک اذفر شد
به شادی کوش و با وجد و طرب با عزت تقوی
که در دل چهره رخشان مهر جان مصور شد
ز نور دل صفای باطن ار داری،نما شادی
غنی بالذات،حق باشد گدای او توانگر شد
در این ویرانسرای عالم پروحشت و فانی
صفای خاطر از دیدار آن جانان میسر شد
نه گنج سیم و زر جویم، ره اهل ولا پویم
که دامان دل از در حقیقت پر ز گوهر شد
سحر بی پرده حسن یار ما بودی تماشایی
ظفر آمد ز غیب شرق جان و دل مظفر شد
بنوش از چشمه سار معرفت تا زنده دل گردی
خوشا آنکس ز خضر معنوی نوشش مقدر شد
نبوت با ولایت گر نبودی کی جهان بودی
خوشا آنکس که عمری پیرو راه پیمبر شد
از این راز زمین و آسمان غافل بدن تا کی؟
برای ما فروغ باطن و ایمان مکرر شد
هدایت از خدا باشد نگردد سنگ لعل و در
به هر شییی بود اندازه ای قدرش مقرر شد
ز صابر سنجش شعر و ادب اکنون نکو باشد
که در نظم و سخن خوش نغمه پرداز و سخنور شد
ای جلالِ کبریائی از وجودت آشکار
ای جمالِ ذاتِ حق ای مُلکِ دل را شهریار
ای حسین بن علی ای منبعِ جود و سخا
ای رخِ نورانیت آئینه دارِ کردگار
ای که عشقت بُرده صبر و طاقت از پیر و جوان
ای که نامِ نامی تو در دو عالم پایدار
ای که حُسنِ عالم افروزت به سانِ نورِ طور
موسی جان را نموده از تجلی نور بار
در شجاعت ای ولی المومنین باشی شهیر
چون تو جانباز و فداکاری ندیده روزگار
در سخاوت شهره و ضرب المثل در خاص و عام
در رشادت نیست مانندت توئی عالم مدار
نغمه هایت دلنشین و خطبه هایت آتشین
ای عزیزِ فاطمه ای پیشوای نامدار
روی دستت شد شهید آن کودکِ پاک و رضیع
بوده صبر و طاقتت مانند کوهی استوار
یکصد و هفتاد و دو جانباز در راهت شهید
گر چه شد مشهور هفتاد و دو تن ای گلعذار
نوجوانانِ بنی هاشم ز عشقت جان فدا
حضرتِ عباس در دشتِ بلا شد جان نثار
خواهرانت وای و ویلاگو اسیر و در به در
خاندانت در مصیبت غمگسار و سوگوار
خیمه گاهت شد شرربار از جفای خصمِ دون
حضرتِ سجاد زین العابدین شد بی قرار
صابرا عشقِ حسین بن علی فیضت دهد
طبعِ شیوای تو باشد پُر ز درِّ شاهوار
باشد همیشه در نظر من جمال تو
روشندلم ز نور رخ بیمثال تو
با یاد روی ماه تو آسودهخاطرم
باشد بهشت اهل حقیقت خیالِ تو
بیاعتناء شود به جنان و قصور و حور
هر کس تمتعی ببرد از وصالِ تو
جاه و جلال منصب و قدر خدائیت
هرگز به وصف خلق نیاید جلالِ تو
محراب عارفان خدابین بود ز صدق
ابروی روحپرور همچون حلالِ تو
ای مظهر کمال و بزرگی و اقتدار
قاصر شدست عقل بشر از کمال تو
سروسهی که شهره آفاق گشته است
باشد نشان ز سرو قد بیهمال تو
خلق خوش تو معجزه رویت بود بهشت
مبهوت گشته پیر و جوان از خصال تو
ای جلوهبخش خاطر و دلهای عارفان
باشد به مبدا ازلی اتصال تو
باشی همیشه باقی و جاوید و پایدار
تا هست روزگار نباشد زوال تو
از قامت تو رمز قیامت شد آشکار
سر قیام قامت با اعتدال تو
صابر دم از ولایت و عشق تو میزند
باشد خراب و مست شراب زلال تو
جلوه گر شد در جهان و جان جمال فاطمه
برتر از توصیف ما باشد کمال فاطمه
دختر ختم رسولان همسر سلطان جان
مهر تابان سپهر دل جمال فاطمه
عصمت و عفت، جلال و قدر و لطف و معرفت
هست مجموع کمالات و خصال فاطمه
خطبه هایش آتشین و نغمه هایش دلنشین
شور برپا کرد گفتار و مقال فاطمه
روح حساسش ز طوفان حوادث صدمه دید
بود بیحد غصه و رنج و ملال فاطمه
ماورای فکر مردم بود فکر و درک او
در تلاطم بود دریای خیال فاطمه
محور فکر و خیالش ذات پاک کردگار
جذبه عشق الهی شور و حال فاطمه
بعد پیغمبر دلش در آتش هجران گداخت
کس نشد آگه ز سوز و اشتعال فاطمه
صابرا خاموش باش و دم مزن از وصف او
می نگنجد در سخن مدح و جلال فاطمه
سلطان ملک ارتضا، مولی علی موسی الرضا
آئینه ذات خدا، مولی علی موسی الرضا
بحر کرم، کان عطا، سر حلقه اهل ولا
در امر او بودی قضا، مولی علی موسی الرضا
آن رهبر راه یقین مسموم زهر ظلم و کین
بر امر حق بودی رضا، مولی علی موسی الرضا
موسی بن جعفر آن پدر، میر امم، فخر بشر
دل یافت از نورش جلا، مولی علی موسیالرضا
سال محق مولود او، تابان رخ مسعود او
دریای رحمت از سخا، مولی علی موسیالرضا
مولود یا ذیقعده دان، بد نام مادر خیزران
سلطان اقلیم صفا، مولی علی موسیالرضا
هم نجمه و هم باهره، مادر ملقب طاهره
باشد امام الاتقیا، مولی علی موسیالرضا
میر ولا، فاضل، رضی، صابر، وفی باصفا
القاب آن ایزدنما، مولی علی موسیالرضا
پنجاه و پنج آن رهنما از سال در دار فنا
عمرش بدی ای باولا، مولی علی موسیالرضا
شمس هدایت بوده او، آن مظهر آیات هو
دین خدا را رهنما، مولی علی موسیالرضا
صابر غلام درگهش، کمتر بد از خاک رهش
باشد ولی اولیا، مولی علی موسیالرضا
درباره این سایت